برای بارسوم روستامونو عوض کردیم ... از اونجایی که توی دو تا روستای قبلی مشکلی برامون پیش نَیومد و بازم از اونجایی که ما خودمون کلی شجاع وبه خودمتکی هستیم!!! تنهایی رفتیم (دوتایی)وحتّی بی خیالِ بردن کاتِر شدیم! اولش نگاه ها وپرسش های اهالیِ روستا رو گذاشتیم روحسابِ کنجکاویِ روستاییانه. امّا بعد دیدیم نه! خیلی فراترازکنجکاویه. یه چیزی تو مایه های هیزی و اینــــــــا...!!! سرگرمِ کارمون بودیم و بی خیالِ اوضاع، که یه آقای موتورسوار از فاصله ی چند میکرونیِ ما رد شد! هلو گفت:«این چقدرشبیهِ "بیـــــــــــــجه"بود!!» به کوچه پس کوچه هایِ روستا که رسیدیم دیدیم دوهزاران چشم دارَن ما رو می پان و هزاران دهنِ متلک گو ما رو همراهی می کنن!! هلو گفت:«اینا که همشون شکلِ بیـجه َن!» منم گفتم:«حتّی زن های این جا هم بیجه ی بدونِ سبیلِ چادربه سَرَن!!» رفتیم تویِ جاده ی اصلی. اوضاع داشت ازریخت و رو می افتاد. یه عدّه از اراذل و اَلواتِ روستا دنبالمون راه اُفتاده بودن و... همون موقع دوتا پلیس اومدن و قبل از این که ما شخصاً جهت نِفله کردنِ اونا اقدام کنیم!! برامون یه تاکسی گرفتن وگفتن دُرست نیست یه دقیقه هم این جا بمونین! ما هم الفرار...