سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دروغ نگفتم و دروغ نشنودم ، و گمراه نشدم و کسى را گمراه ننمودم . [نهج البلاغه]

پاییز 1383 - اندر باب دانشگاه و اینا
نویسنده :  

 

      خدای مهربونم...

         از این که برای فرستادن نعمَتِت ز  یباترین راه رو انتخاب کردی ازت ممنونم...

 

     ( یه شبِ بارونــــی)

 

       لیمو  

 

 


- چهارشنبه 83/9/25 ساعت 11:5 عصر
نویسنده :  

 

و در آخر، ما دو تا با سایه هایی شجاع و وحشت نزده...!!!

والسلام...

 


- شنبه 83/9/21 ساعت 8:0 عصر
نویسنده :  

    

برای بارسوم روستامونو عوض کردیم ... از اونجایی که توی دو تا روستای قبلی مشکلی برامون پیش نَیومد و بازم از اونجایی که ما خودمون کلی شجاع وبه خودمتکی هستیم!!! تنهایی رفتیم (دوتایی)وحتّی بی خیالِ بردن کاتِر شدیم!
   
اولش نگاه ها وپرسش های اهالیِ روستا رو گذاشتیم روحسابِ کنجکاویِ روستاییانه. امّا بعد دیدیم نه! خیلی فراترازکنجکاویه. یه چیزی تو مایه های هیزی و اینــــــــا...!!!
   
سرگرمِ کارمون بودیم و بی خیالِ اوضاع، که یه آقای موتورسوار از فاصله ی چند میکرونیِ ما رد شد! هلو گفت:«این چقدرشبیهِ "بیـــــــــــــجه"بود!!»
    به کوچه پس کوچه هایِ روستا که رسیدیم دیدیم دوهزاران چشم دارَن ما رو می پان و هزاران دهنِ متلک گو ما رو همراهی می کنن!!
هلو گفت:«
اینا که همشون شکلِ بیـجه َن!» منم گفتم:«حتّی زن های این جا هم بیجه ی بدونِ سبیلِ چادربه سَرَن!!»
     رفتیم تویِ جاده ی اصلی. اوضاع داشت ازریخت و رو می افتاد. یه عدّه از اراذل و اَلواتِ روستا دنبالمون راه اُفتاده بودن و...
     همون موقع دوتا پلیس اومدن و قبل از این که ما شخصاً جهت نِفله کردنِ اونا اقدام کنیم!! برامون یه تاکسی گرفتن وگفتن دُرست نیست یه دقیقه هم این جا بمونین! ما هم الفرار... 

 
    (عمراً ما دو تا ترسیده باشیم !!! ) 

 


- پنج شنبه 83/9/19 ساعت 10:43 عصر
نویسنده :  

 

کنار پنجره بودم و به بازگشت کلاغای سیاه به لونشون نگاه می کردم.     معلق و رها در فضا... در غروبی بارانی...

نمیدونم چرا و چطور به یادش افتادم. به یاد ماههای گذشته... به یاد اشکها، لبخندها و چشمهای شفافش... به یاد معصومیت نگاهش...

به یاد او...

تلفن که زنگ زد، او بود. این بار با لبخندی بر صدایش! با لحنی که خاص خودش بود. خوشحال بود. خوشحال از موفقیت... موفقیت یک ایرانی، یک دوست.حسودیم شد به دل پاکش و معصومیت روح بزرگش.

هیچکس نداند، من که میدانم که به تقدس گل رز ایمان دارد. من که میدانم شفافیت و برق نگاهش از پاکی اشکهای روان اوست...

من که میدانم که او عاشق دوست داشتن است....

من که میدانم...

 

هلو

 


- پنج شنبه 83/9/19 ساعت 6:3 عصر
نویسنده :  

ماجرا از اونجا شروع شد که یه روز قشنگ پاییزی سر کلاس دانشگاه نشسته بودیم. مثلا کرکسیون (اصطلاح معمارا به معنی تبادل نظر با استاد) دسته جمعی بود. همه مشغول بودن.... که

 ــ « من چقدر دستشویی دارم! » یکی از بچه ها گفت.

ما جلوی استاد به روی خودمون نیاوردیم که دیدیم، نخیـــــــــــر! دوباره با عجز و ناتوانی، بلندتر گفت: « وای! من چقدر دستشویی دارم!!» ...... تا اینکه بالاخره یکی از بچه ها تکونش داد و گفت:« ضایــــــــــــــــع! تابلـــــــــــــــو! همه فهمیدن! »

با تعجب جواب داد: « وا، مگه چیه! خوب تو پلان ساختمونم خیلی دستشویی گذاشتم!!! »

و اینچنین بود که ما این اتفاق رو به فال نیک گرفته و تصمیم بر آن شد که ما دو تا سوتیها و شوتیها و وقایع دانشگاه رو در قالب یه وبلاگ بنویسیم!

و این یک آغاز بود....


 


- دوشنبه 83/9/16 ساعت 1:23 عصر
نویسنده :  

ما دو تاییم.....!

دو تا دوستیم، دو تا دانشجوییم، دو تا (تقریبا) ترم بالاییم، دو تا دانشگاه آزادی ایم، دو تا جوجه آرشیتکتیم، دو تا همسایه ایم!

دو تا میوه ایم: یه هلو - یه لیمو !! ‍‍؛)


- دوشنبه 83/9/16 ساعت 1:17 عصر

فهرست
339364 :کل بازدیدها
3 :بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
لوگوی خودم
پاییز 1383 - اندر باب دانشگاه و اینا
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1383
طراح قالب